تازگیا حس میکنم همه چی در جهت مثبت دست به دست هم دادن و حس خوبی بهم تزریق میکنن.. هییی خداروشکر
انگاری کائنات هی دارن خوشحالم میکنن.. خدابخیر کنه
- ۱۹۶
تازگیا حس میکنم همه چی در جهت مثبت دست به دست هم دادن و حس خوبی بهم تزریق میکنن.. هییی خداروشکر
انگاری کائنات هی دارن خوشحالم میکنن.. خدابخیر کنه
نمیدونم چرا این تیکه اش باعث میشه بخوام گریه کنم..
جوریکه به نتونستنم باور دارن خودمم باورم شده که نمیتونم!
:)
میدونم نرمال نیست که با صدای پنکه و سشوار بخوابم ولی نه تا حدی که بگم مریضم.. آبجیم یجوری ترسوندتم درموردش، میترسم مریضی چیزی داشته باشم!
یعنی کسی نیست که از این برنامه صدای پنکه داشته باشه و با گوش دادن بهش خوابش بگیره؟!
بنظر من که خیلیا اینطورین حتی یجا خونده بودم برای خوابوندن بچه از این صداهای فیک سشوار یا خود سشوار استفاده میکنن!
اممم امیدوارم چیز بدی نباشه
سریال عزیزترینم رو شروع کردم امیدوارم سد اند نباشه..
تازگیا رفتم رو مود دیدن فیلمای عاشقانه درام..البته که غالب مواقع سلیقم همینه ولی الان بنظرم بیشتر شده!
بعضی وقتا حس میکنم اگه من تو دهه پنجاه بودم شاید بهتر بود بنظرم روحیه ام خیلی بیشتر با اون دوران سازگارتره! نمیدونم شاید اگه اون دورانم بودم بازم ممکن بود نتونم خودمو با مردم وفق بدم و مثه همیشه جدا میفتادم از جمع، نمیدونم..
در کل حس میکنم اهل زندگی کردن نیستم حس میکنم زندگی یعنی همیشه در حال دویدن باشی مهم نیس مقصد کجاس فقط باید بدویی و این همیشه برام خسته کننده بوده..اکثر آدما میتونن اینکارو انجام بدن ولی من..
کلا برای منی که راه مهمتر از مقصده قابل هضم نیست و هیچجوره نمیتونم بپذیرمش و اینطوری میشه که همیشه خدا از قافله عقب میمونم..
دیروز داشتم دنبال یه نوحه فارسی که قبلا تو تلوزیون شنیده بودم، میگشتم مال یه پیرمرد روحانی بود.. تا گفتم یه پیرمرد روحانی ننم فهمیدو گفت کوثریو میگی؟
منم وقتی سرچ زدم فهمیدم خودشه.. بعدش گفت که بابا سالارم عاشق صدای این پیرمرد بود و همیشه وقتی از تلوزیون پخش میشد صداشو بلند میکرد و با شوق گوش میداد
یهو یادم افتاد که هنوزم که هنوز حسرت به دلم که چرا موقعایی که میرفتم روستامون و میموندم، صداشو وقتی یاسین میخوند ضبط نکردم.. قاری نبود ولی همیشه یاسین رو اینقد قشنگ میخوند که آدم دلش میخواست فقط بشینه پشت در اتاقش و به صداش گوش بده.. رنگ صداش شبیه صدای استاد شهریار بود یه صدای گرم و خسته ای داشت.. هر وقت صدای استاد شهریارو میشنوم یادش میفتم
هییی زندگی.. واقعا نباید اونموقعا تنبلی میکردم، تنبلی که نه یجورایی دلم نمیخواست با این نیت که قراره بعدها وقتی نیست به صداش گوش بدم ضبط نکردم و با خودم قهر میکردم و میگفتم این چه کاریه و چه فکر زشتیه!
بعد رفتنش خیلی چیزا برام فرق کرد
حتی چند وقت پیش دیگه این افکار به قول گفتنی نفوس بد رو گذاشتم کنار و از بابام خواستم هر وقت شعر میخونه یا زمزمه میکنه صداشو ضبط کنم..
بیشتر از قبل با خونواده عکس میگیرم و خیلیاشو چاپ میکنم.. هر وقت ننه تلنازم میاد باهاش عکس میگیرم.. بیشتر باهاشون وقت میگدرونم.. کمتر به دل میگیرم.. بیشتر بغلشون میکنم..
امروز به این نتیجه رسیدم که واقعا یچی میدونستم که رفتم سمت نظافت و تمیزکاری.. یعنی یه سیب زمینی سوخاری پخته بودم که کل خونه رو بوی روغن گرفته بود بجا سیب زمینی حس میکردم دارم روغن خالی قورت میدم!
حدا تو هر چی استعداد داشته باشم تو این یکی ذره ای سلیقه و استعداد ندارم حاضرم صبح تا شب همه جارو بسابم ولی نرم سمت آشپزخونه.. کل انرژیمو گرفته
بیچاره ها دلم براشون سوخت بزور لقمه هاشونو قورت میدادن
دستگاه لمینتم بالاخره بعد دو هفته رسیددددد
البته درسته بخاطر اینکه با واسطه خریدم یکم گرون دراومد ولی چون اطلاعی درمورد برند و کیفیتاشون نداشتم گزینه بهتری بود:)
راحته کار باهاش فعلا همینجوری دو تا از طراحی هایی که کرده بودمو چاپ و لمینت کردم اوکی بودن.